معنی اندوهگین و پژمرده
حل جدول
فرهنگ فارسی هوشیار
لغت نامه دهخدا
اندوهگین. [اَ] (ص مرکب) غمگین. غمناک. ملول. (ازآنندراج). دژم. پژمان. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی). حزین. (دهار). دارای اندوه و غم و غمگین و محزون. (ناظم الاطباء). بتیمار. غمین. غمنده. انده گن. اندوهگن. مغموم. محزون. سادم. اسوان. مهموم. اسیف. شجی. (یادداشت مؤلف). مقسم. مکدوه. کمید. کامد. کئب. کئیب.مأکوم. (از منتهی الارب). مزکوت. شَجِب شاجن. شاجب.سدمان. آسی. دل گرفته. (یادداشت مؤلف):
جوان چون ز سیمرغ بشنید این
پر از آب چشم ودل اندوهگین.
فردوسی.
چو کشور شود پر ز بیداد و کین
بود همچو بیماری اندوهگین.
(گرشاسب نامه).
دمنه چون سرافکنده و اندوهگین نزد شتربه رفت. (کلیله و دمنه). دل حزین و جان اندوهگین را تسلی می داد. (سندبادنامه ص 236).
شعر من شد نقل عقل و راح روح
پس روا داری مرا اندوهگین.
خاقانی.
چون یعقوب را سلام کرد و گفت ایهاالشیخ الحزین، یعقوب گفت راست گفتی ای شیخ بر آسمانها نوشته اند که من اندوهگینم. (قصص الانبیاء).
شادمانی از غرور است و غرور
دایماً اندوهگین می بایدش.
عطار.
مرا شاید انگشتری بی نگین
نشاید دل خلقی اندوهگین.
(بوستان).
عفو کن گر آردت این گفته اندوه و مرنج
زآنکه جز انده نزاید خاطر اندوهگین.
ادیب.
پژمرده
پژمرده. [پ َ م ُ دَ / دِ] (ن مف) روی بخشکی آورده. خشک شده. پلاسیده. ترنجیده. چین و شکم بهم رسانیده. خوشیده. ذَبِب. بی طراوت:
هر گلی پژمرده گردد زو نه دیر
مرگ بفشارد همه در زیر غن.
رودکی.
ای غوک چنگلوک چو پژمرده برگ ِ کوک
خواهی که چون چکوک بپری سوی هوا.
لبیبی (از لغت نامه ٔ اسدی).
شود برگ پژمرده و بیخ سست
سرش سوی پستی گراید نخست.
فردوسی.
گیاهان ز خشک و ز تر برگزید
ز پژمرده و هرچه رخشنده دید.
فردوسی.
چو اندر کنارش پسر مرده شد
گل زندگانیش پژمرده شد.
فردوسی.
بهاری بدی چون نگار بهشت
نمانی کنون جز بپژمرده کشت.
اسدی.
هر حصبه که بر ظاهر حیوان میدمید بقوت جاذبه در اندرون میکشید تا گل رخسارها پژمژده شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 295). روضه ٔ مکارم پژمرده. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 443). گفت هر یکی را دخلی معین است بوقتی معلوم و گهی تازه اند (درختان) و گاه پژمرده. (گلستان). || پژمان. افسرده. مغموم. غمناک. غمگین. اندوهگن. اندوهگین. بی رونق. نژند. خسته دل:
به ره گیو را دید پژمرده روی
همی آمد آسیمه و پویه پوی.
فردوسی.
تو در جنگ مردان بسنده نه ای
که پژمرده ٔ هیچ زنده نه ای.
فردوسی.
همان زال کو مرغ پرورده بود
چنان پیر سر بود و پژمرده بود.
فردوسی.
چنان گشته بی خواب و پژمرده ام
توگوئی که من زنده ٔ مرده ام.
فردوسی.
ورا دید پژمرده رنگ رخان
بدیبای زربفت برداده جان [کذا].
فردوسی.
دل گازر از درد پژمرده بود
یکی کودک زیرکش مرده بود.
فردوسی.
چو دانا رخ شاه پژمرده دید
روانش بدرد اندر آزرده دید.
فردوسی.
برادر چو طلحند را مرده یافت
رخ لشکر از درد پژمرده یافت.
فردوسی.
چو باشد کجا باشد آن روزگار
که پژمرده گردد رخ شهریار.
فردوسی.
تو خواهش کنی گر ترا بخشدم
مگر بخت پژمرده بدرخشدم.
فردوسی.
ببالید قیصر ز گفتار اوی
برافروخت پژمرده رخسار اوی.
فردوسی.
وزآن پس بروی سپه بنگرید
سپه را همی گونه پژمرده دید.
فردوسی.
کند تازه پژمرده کام ترا
برآرد بخورشید نام ترا.
فردوسی.
چون بگوش آید از بربطی آن راهک نو
روی پژمرده ت چون گل شود و طبع گیا.
ناصرخسرو.
- پژمرده دل، افسرده. خسته دل. اندوهگن. پژمان.
فرهنگ عمید
[مجاز] افسرده، اندوهگین،
پلاسیده، پژمریده،
فرهنگ معین
مترادف و متضاد زبان فارسی
آزرده، افسرده، اندوهناک، حزین، دلتنگ، غصهدار، غمزده، غمگین، غمناک، غمین، متاثر، متالم، متلهف، محزون، مغموم، ملول، ناشاد، نامسرور،
(متضاد) مسرور
فارسی به عربی
جنائزی
واژه پیشنهادی
معادل ابجد
1403